من از آن روز که در بند تو ام آزادم

امیری حسین و نعم الامیر

من از آن روز که در بند تو ام آزادم

امیری حسین و نعم الامیر

بایگانی

۶ مطلب در بهمن ۱۳۸۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

به این فکر میکردم که کسی که بوی شهادت میدهد در خواستگاری چه شکلی است

( تحت تاثیر نوشته ای از بلاگ منیبا )

بد جوری یاد خاطرات گذشته افتاده بودم و دلم هم بد جوری نوشتن میخواست

چند موضوع را از ذهنم گذراندم که گروهی متناسب حالم نبود و گروهی مناسب نوشتن

یا شاید نوشتن مناسبشان نبود .

کامپیوتر از صدا افتاده بود و هیچ صدایی نبود که افکارم را پاره کند جز صدای

تیک تاک ساعت رو میزی ام که ماه ها بود خوابیده بود .

برش داشتم و در دستم از نزدیک به آن نگاه کردم . یک ثانیه به جلو ، یک ثانیه به عقب

و ماه ها و ماه ها یک ثانیه به جلو و یک ثانیه به عقب . در دلم گفتم بیچاره چه تلاشی میکند اما

بی فایده . خواستم باطری را از پشتش در بیاورم که راحتش کنم اما یه هو یاد

یک روایت افتادم که در آن گفته شده که گروهی اند در قیامت که به آن ها میگویند

وارد بهشت شوید و تا می آیند وارد شوند میگویند نه وارد جهنم شوید و تا می آیند وارد جهنم

شوند میگویند نه وارد بهشت شوید و همینطور تا ابد می آیند و میروند و سرگردانند .

بعد میگویند خدایا چرا با ما اینطور میکنی ؟ که ندایی می آید که خودتان با خودتان اینگونه کرده اید .

یک کار نیک و یک کار بد ، یک کار نیک و یک کار بد . خودتان تکلیف خودتان را مشخص نکرده اید .

یکهو یاد خودم افتادم که بی شک شرح حال خودم بود آن روایت . حس کردم

چقدر درد ناک است که با ساعتِ ماه ها به خواب رفته ی رو میزی ام احساس همزاد پنداری کرده ام

احساس کردم که من هم بیهوده ام ،

احساس کردم من هم ساعتٍ ماه ها به خواب رفته ی رومیزی ام  . و این راه و این زندگی تنها

 با امید به بخشش پروردگار و راهنمایی و دست گیری او ادامه می یابد ،

 امید به این که خدا با دید رحمت و مغفرتش بد ما را کم و خوبمان را زیاد ببیند .

گفتم این ساعت هم شاید به امید دیده شدن ، ماه ها تلاش میکرد و میکند که شاید من

ببینم و باطری را درنیاورم بلکه آن را با یک باطری نو عوض کنم . شاید خدا هم من را نجات بدهد

و روحی در زندگی ام بدمد ، که تا ابد در راهش درست قدم بردارم و دایره ی عاشقی را 

هر ثانیه با گام هایی استوار بپیمایم .  

خواستم این ها را بنویسم اما کامپیوتر خاموش بود و خراب ، و روشن کردنش یک ربعی طول

میکشید . دو بار تلاش کردم و بالا نیامد و ترسیدم که حرفهایم از یادم برود .

دفتری را که سه یا چهار سال پیش یکی از دوستانم به من هدیه داده بود و میخواستم در آن

 خیلی چیز ها بنویسم که البته تا حالا خالی مانده بود ، در کنار میز دیدم و خودکار سبزی را که 

به نشانه لای کتاب شهید بهشتی قرار داده بودم در آوردم و در دفتر شروع کردم به نوشتن :

 کامپیوتر را خاموش کردم

به این فکر میکردم که کسی که بوی شهادت میدهد در خواستگاری چه شکلی است

( تحت تاثیر نوشته ای از بلاگ منیبا )

بد جوری یاد خاطرات گذشته افتاده بودم و دلم هم بد جوری نوشتن میخواست

چند موضوع را ... .. .

...

پ.ن : وقتی در دفتر نوشتن را شروع کردم

دوباره کامپیوتر را روشن کردم و رهایش کردم

معمولا خود به خود بالا نمی آید و باید دست کاری شود

وقتی که نوشتن تمام شد کامپیوتر را نگاه کردم

بدون مشکل ، مثل ساعت داشت کار میکرد ...

...

پ.ن : و دوباره انتظار برای در کنار خانواده بودن

هنوز نرفته دلم تنگ شده

نمیدانستم اینقدر احساساتی ام

( البته احساساتی بودن بد نیست در کنار عاقل بودن )

...

التماس دعا

یاعلی

م.محمد.م.م

.......

بعد نوشت :

امروز ۱ ام است

یک روزی هست که ساعت رو میزی ام دارد خوب کار میکند

الان

نمیدانم چقدر دقیق

دارد ساعت ۹ و ۶ دقیقه بعد از ظهر  را نشان میدهد

قبلا

روزی دوبار

ساعت پنج دقیقه مانده به ۱۰ را دقیق نشان میداد

...

عیدتان مبارک

یاعلی

م.محمد.م.م

  • میر محمد مطهری موید
  • ۰
  • ۰

به این فکر میکردم که کسی که بوی شهادت میدهد در خواستگاری چه شکلی است

( تحت تاثیر نوشته ای از بلاگ منیبا )

بد جوری یاد خاطرات گذشته افتاده بودم و دلم هم بد جوری نوشتن میخواست

چند موضوع را از ذهنم گذراندم که گروهی متناسب حالم نبود و گروهی مناسب نوشتن

یا شاید نوشتن مناسبشان نبود .

کامپیوتر از صدا افتاده بود و هیچ صدایی نبود که افکارم را پاره کند جز صدای

تیک تاک ساعت رو میزی ام که ماه ها بود خوابیده بود .

برش داشتم و در دستم از نزدیک به آن نگاه کردم . یک ثانیه به جلو ، یک ثانیه به عقب

و ماه ها و ماه ها یک ثانیه به جلو و یک ثانیه به عقب . در دلم گفتم بیچاره چه تلاشی میکند اما

بی فایده . خواستم باطری را از پشتش در بیاورم که راحتش کنم اما یه هو یاد

یک روایت افتادم که در آن گفته شده که گروهی اند در قیامت که به آن ها میگویند

وارد بهشت شوید و تا می آیند وارد شوند میگویند نه وارد جهنم شوید و تا می آیند وارد جهنم

شوند میگویند نه وارد بهشت شوید و همینطور تا ابد می آیند و میروند و سرگردانند .

بعد میگویند خدایا چرا با ما اینطور میکنی ؟ که ندایی می آید که خودتان با خودتان اینگونه کرده اید .

یک کار نیک و یک کار بد ، یک کار نیک و یک کار بد . خودتان تکلیف خودتان را مشخص نکرده اید .

یکهو یاد خودم افتادم که بی شک شرح حال خودم بود آن روایت . حس کردم

چقدر درد ناک است که با ساعتِ ماه ها به خواب رفته ی رو میزی ام احساس همزاد پنداری کرده ام

احساس کردم که من هم بیهوده ام ،

احساس کردم من هم ساعتٍ ماه ها به خواب رفته ی رومیزی ام  . و این راه و این زندگی تنها

 با امید به بخشش پروردگار و راهنمایی و دست گیری او ادامه می یابد ،

 امید به این که خدا با دید رحمت و مغفرتش بد ما را کم و خوبمان را زیاد ببیند .

گفتم این ساعت هم شاید به امید دیده شدن ، ماه ها تلاش میکرد و میکند که شاید من

ببینم و باطری را درنیاورم بلکه آن را با یک باطری نو عوض کنم . شاید خدا هم من را نجات بدهد

و روحی در زندگی ام بدمد ، که تا ابد در راهش درست قدم بردارم و دایره ی عاشقی را 

هر ثانیه با گام هایی استوار بپیمایم .  

خواستم این ها را بنویسم اما کامپیوتر خاموش بود و خراب ، و روشن کردنش یک ربعی طول

میکشید . دو بار تلاش کردم و بالا نیامد و ترسیدم که حرفهایم از یادم برود .

دفتری را که سه یا چهار سال پیش یکی از دوستانم به من هدیه داده بود و میخواستم در آن

 خیلی چیز ها بنویسم که البته تا حالا خالی مانده بود ، در کنار میز دیدم و خودکار سبزی را که 

به نشانه لای کتاب شهید بهشتی قرار داده بودم در آوردم و در دفتر شروع کردم به نوشتن :

 کامپیوتر را خاموش کردم

به این فکر میکردم که کسی که بوی شهادت میدهد در خواستگاری چه شکلی است

( تحت تاثیر نوشته ای از بلاگ منیبا )

بد جوری یاد خاطرات گذشته افتاده بودم و دلم هم بد جوری نوشتن میخواست

چند موضوع را ... .. .

...

پ.ن : وقتی در دفتر نوشتن را شروع کردم

دوباره کامپیوتر را روشن کردم و رهایش کردم

معمولا خود به خود بالا نمی آید و باید دست کاری شود

وقتی که نوشتن تمام شد کامپیوتر را نگاه کردم

بدون مشکل ، مثل ساعت داشت کار میکرد ...

...

پ.ن : و دوباره انتظار برای در کنار خانواده بودن

هنوز نرفته دلم تنگ شده

نمیدانستم اینقدر احساساتی ام

( البته احساساتی بودن بد نیست در کنار عاقل بودن )

...

التماس دعا

یاعلی

م.محمد.م.م

.......

بعد نوشت :

امروز ۱ ام است

یک روزی هست که ساعت رو میزی ام دارد خوب کار میکند

الان

نمیدانم چقدر دقیق

دارد ساعت ۹ و ۶ دقیقه بعد از ظهر  را نشان میدهد

قبلا

روزی دوبار

ساعت پنج دقیقه مانده به ۱۰ را دقیق نشان میداد

...

عیدتان مبارک

یاعلی

م.محمد.م.م

  • میر محمد مطهری موید
  • ۰
  • ۰
سلام

"یک هفته ی انقلابی" و یا "فرهنگ انقلاب را فقط خدا باید آزاد کند"

احساس کردم که واقا انقلابی بودن چقدر سخت اما شیرینه

یک هفته و اندیه جالبی بود

سه شنبه مشهد بودم جای شما خالی

قیامت بود

هم سال روز رحلت پیامبر (ص) و شهادت امام حسن (ع)

و هم سال روز شهادت امام رضا (ع)

واقا قیامت بود

بعد کم تر از یک روز تهران بودیم و برای گرفتن چند بلیط خوب جشنواره به یکی از آشنایان در وزارت

فرهنگ سر زدم و حدود ۲۰۰ بلیط برای بچه های اتحادیه گرفتم که هیچ کدام به درد لای ...

بهترینشون نمیدونم اسمش الاغ تنها یا یه همچین چیزی بود که ساخت کشور چین بود

اون خوب خوب ها به ما نرسید

البته همین بد بد ها هم نشد پخش کنیم چون خیلی دیر به دستمون رسید

و بعد به خاطر همایشی که در شهر کرد برگزار میشد به شهر کرد رفتیم

کم تر از یک روز هم اونجا بودیم  که جای شما خالی بود و ما رو که میخواستیم چند روزی اونجا باشیم

بیرونمون کردند که بماند ...

 و یک نصف روز هم به اصفهان رفتیم

به میدان امام خمینی سری زدیم و در بازار بریونی خوردیم و جای شما خالی ...

بعد از آن هم دوباره به تهران برگشتیم و تازه این اول کار بود که برای همه ی این برنامه ها

جای شما را هم خالی کردیم

باید برای اردوی سیاسی فرهنگیی که اوایل اسفند در تهران میخواهیم برگزار کنیم چند جایی رو

هم میدیدیم و هم هماهنگ میکردیم

روز اول

اول سری به موسسه کیهان زدیم

گفتند شما کی هستی

گفتیم از فلان جا و فلانییم

آمدیم ببینیم اینجا شما چه میکنید

گفتند یعنی چه چه میکنید اینجا موسسه کیهان است

گفتیم بله خوب خود میدانیم اما حتما از اینجا میشود بازدید کرد و معمولا میایند و بازدید میکنند

گفتند نه این جا بازدید ندارد که شما که هستید

گفتیم ما فلانی ها از فلانجاییم

اینجا موسسه کیهان است ؟

گفتند بله اما بازدید نداریم

گفتیم حالا ما چه کنیم

گفتند حالا اگر سوالی دارید از اطلاعات بپرسید

گفتیم مگر شما اطلاعات نیستید

گفتند نه اطلاعات در ساختمان جلویی است

اصلا آنجا موسسه کیهان است و اینجا چاپ خانه است

و آنجا بود که فهمیدیم که بنده خدا تاسیساتی چاپ خانه بوده که دو ساعت ...

رفتیم اطلاعت گفتند باید از قبل هماهنگ میکردید گفتیم حالا که تا اینجا پرسان پرسان آمدیم

حالا یه کاری بکنید گفتند مسول " تشریفات " نیست

گفتیم نه بابا ما دو نفر دانشجوی ساده ایم و تشریفاتی نیستیم

گفتند نه مسولش همان است

گفتیم کی میآید گفتند معلوم نیست در سالن انتظار باشید تا بیاید

گفتیم باشد

کمی بعد یک آقایی به شدت شبیه خود آقای شریعت مداری بود

آمد داخل و کلی ما را تحویل گرفت  اما باز هم راهمان نداد گفت باید از قبل هماهنگ میکردید

ما هم دست از پا دراز تر رفتیم موزه عبرت

آنجا که رسیدیم یک نگهبان خیلی خوش اخلاق مارا مطلع کرد که دیدار تمام شده و باید برویم ۲ ساعت

دیگر بیاییم ... ما هم شماره هماهنگی را از ایشان گرفتیم و باز هم ناکام ...

رفتیم با کلی سختی و به مرکز اسناد انقلاب اسلامی رسیدیم

در نگهبانی پس از کلی گفتگو که باز هم میگفتند که بازدید نداریم و نمیشود بروید داخل و اینها 

آخر موفق شدیم داخل برویم که البته بازدید هم داشتند رفتیم و یک آقای خیلی محترم برای ما گفت که

نمیشود بازدید کنید و باید از قبل هماهنگ کنید و ....

دست آخر بعد از کلی تجربه انقلابی به سمت کاخ سعد آباد رفتیم و گفتند موزه ها همه بعد از ساعت ۴ بسته اند و آ» موقع البته ۴و ربع بود

گفتیم حالا چه کنیم و شماره برای هماهنگی گرفتیم و البته این همه تجربه آن روز بی اجر نماند

نفری ۳۰۰ تومان دادیم و رفتیم در حیاط کاخ

عجب جای با صفایی بود

یک ساعتی قدم زدیم و حال کردیم و از زیبایی طبیعت لذت بردیم و به جد و آبا شاه لعنت فرستادیم و

قرار شد پول دار که شدیم یک دانه از این کاخ ها بخریم

آن روز که البته دیروز هم بود تمام شد و ما با کوله باری تجربه به دفتر بازگشتیم

و امروز  صبح

اول رفتیم لانه جاسوسی آنجا دیگر از کوره در رفتم

میگفتیم بابا ما میخواهیم چند وقت دیگر ۵۰تا آدم را بیاوریم انجا را ببینند باید بدانیم کجا میخواهیم بیاوریمشان

میگفتند اصلا دو نفری راه نمیدهند البته خارجی ها را راه میدهند اما باید اگر ایرانی هستید

گروهی بیایید و از قبل هم هماهنگ کرده باشید البته اینجا چیز خوب دارد چون خارجی ها می آیند میبینند

بعد که من از کوره در رفتم اما حالا نمینویسم چه گفتم بلکه آخر به عنوان جمع بندی مینویسم

بعد از آن قرار بود

یه جایی ( گفتند ننویس آنجا ) را از نزدیک ببینیم که چیز چیز (!) که میگویند یعنی چه

یک شماره ای داشتیم زنگ زدیم که آدرس بگیریم

یک آقایی گفت چی کار دارید

گفتیم میخواهیم ببینیم چه میکنید

گفتند نمیشود که باید یک کاری داشته باشید

گفتیم نه به جان شما میخواهیم با فعالیت های شما آشنا شویم

گفتند نه باید یک جایی را کار داشته باشید و آنها با شما قرار بگزارند

گفتیم ای بابا باشد با قسمت دانشجویی یی جوانانی چیزی کار داریم

گفتند نمیشود که خوب با همان ها قرار بگزارید

گفتیم خوش الان چه کنیم

گفتند قرار بگزارید

و بعد از کلی تجربه خداحافظی کردیم

بالا خره با تماس با روابط عمومی آدرس را در آن طرف تهران یافتیم و بعد از یک ساعت پیاده روی

و نیم ساعت مترو سواری یافتیم یک ساختمان قدیمی را و دیدیم

نامرد آدرس دفتر تهران را داده

رفتدیم داخل و دیدیم یک آقای پیر محترم پشت یک میز نشسته

رفتیم و نشستیم و گفتیم که آمدیم ببینیم چه میکنید

گفتند نمیشود که شما که هستید

گفتیم بابا ما دو تا آدم هستیم

بعد آقا محترم که خیلی سیاست مدار بود شروع کرد با ملایمت با ما حرف زدن و

از درس و دانشگاه و شهر پرسید و گفتیم کمی از کار هایتان بگو

گفت ما مذهبی هستیم و آن ها نیستند و ما کاری با آنها نداریم و از این حرفها

البته ما هی میگفتیم حاج آقا ما کمی سیاست میدانیم برو سر اصل مطلب

بعد آخرش فهمیدیم که دفتر صبح ها تعطیل است و آن آقا نگهبان آنجا بوده و

بعد که ما خودمان را معرفی کردیم و نکردیم البته کلی گفت ببخشید

ما نمیتوانیم اطلاعاتی به کسی بدهیم چون ممکن است مسولین مارا ترور کنند

و ما هم در کف آنها که چقدر مهم بودند و ما نمیدانستیم و

گفتیم بابا ترور

بعد از آنجا با کلی تجربه به مجلس رفتیم تا برای دیدار وقت بگیریم

خوب انصافا آنجا تحویلمان گرفتند و کمی کار را راه انداختند که البته فهمیدیم باید یک نماینده معرفیمان کند تا کارمان راه بیوفتد

ما هم بعد از کلی تجربه به سمت محل اسکان بابای عزیزمان رفتیم که آمده بود تهران

که ناهار را پیش او باشیم خدا را شکر دیداری تازه کردیم و ناهاری خوردیم و پیش یکی از دوستان رفتیم و

از تجربیات او بسیار بهره بردیم

و اما نتیجه

نمیدانم در این مملک چند تا مدیر فرهنگی که استراتژی برای کار ها خود داشته باشند داریم

ولی این چند روز فهمیدیم که هیچ استراتژیی فرهنگی برای گسترش روح انقلاب و ادامه راه آن نداریم

به جای آن که کاری کنیم مردم کشور خودمان ( حالا کشور های دیگر پیش کش )

در دهه ی فجر با انقلاب بیشتر آشنا شوند و از نزدیک ببینند که چه بوده و چه نبوده

به جای آنکه کاری کنیم تبلیغی کنیم که مردممان بیایند به این مراکز برای بازدید

به جای آن که در های آن را به روی مردممان باز کنیم و روحیه و فکر خومان را برای رقابت

با این همه ایسم و مکتب و کوفت و زهر مار به مردم ارزه کنیم

آمده ایم در ها را بسته ایم و خود را با عقایدمان پشت یک ژستی که بله ما درست میگوییم و دیگران همه

در اشتباهند پنهان کرده ایم

در قلعه هایی که از نگاه های ترسناک و اخم های در هم و بی محلی دیگران ساخته ایم

با عقایدمان زندگی میکنیم و فکر میکنیم چقدر ما مسلمانان خوبی هستیم و

خدا هر لحظه دارد قربانمان میرود که به به چه بنده های باحالی دارم خدا نگهشان دارد

آنقدر بدبخت شده ایم که حتی خودمان را هم راه نمیدهیم چه برسد به کسانی که برچسب دیگران خورده اند

خلاصه بگویم انقلاب را خودمان در زنجیر خود بینی اسیر کرده ایم و

دهن همه را با ادعاهایمان سرویس کرده ایم

اینجای نوشته که رسیدم خالی شدم از هرچه حرف زدن است

نمیدانم شاید حرف هایم را زدم

شاید گرفته باشید و شاید نه

دیگر ...

یاعلی

م.محمد.م.م

 

..............

بعدا نوشت :

در تکمیل این نوشته ام بخوانید :

http://rajanews.com/Detail.asp?id=79111

مخصوصا تاکید میکنم بر پاراگراف آخر این خبر

یاعلی

م.محمد.م.م

 

  • میر محمد مطهری موید
  • ۰
  • ۰
سلام

"یک هفته ی انقلابی" و یا "فرهنگ انقلاب را فقط خدا باید آزاد کند"

احساس کردم که واقا انقلابی بودن چقدر سخت اما شیرینه

یک هفته و اندیه جالبی بود

سه شنبه مشهد بودم جای شما خالی

قیامت بود

هم سال روز رحلت پیامبر (ص) و شهادت امام حسن (ع)

و هم سال روز شهادت امام رضا (ع)

واقا قیامت بود

بعد کم تر از یک روز تهران بودیم و برای گرفتن چند بلیط خوب جشنواره به یکی از آشنایان در وزارت

فرهنگ سر زدم و حدود ۲۰۰ بلیط برای بچه های اتحادیه گرفتم که هیچ کدام به درد لای ...

بهترینشون نمیدونم اسمش الاغ تنها یا یه همچین چیزی بود که ساخت کشور چین بود

اون خوب خوب ها به ما نرسید

البته همین بد بد ها هم نشد پخش کنیم چون خیلی دیر به دستمون رسید

و بعد به خاطر همایشی که در شهر کرد برگزار میشد به شهر کرد رفتیم

کم تر از یک روز هم اونجا بودیم  که جای شما خالی بود و ما رو که میخواستیم چند روزی اونجا باشیم

بیرونمون کردند که بماند ...

 و یک نصف روز هم به اصفهان رفتیم

به میدان امام خمینی سری زدیم و در بازار بریونی خوردیم و جای شما خالی ...

بعد از آن هم دوباره به تهران برگشتیم و تازه این اول کار بود که برای همه ی این برنامه ها

جای شما را هم خالی کردیم

باید برای اردوی سیاسی فرهنگیی که اوایل اسفند در تهران میخواهیم برگزار کنیم چند جایی رو

هم میدیدیم و هم هماهنگ میکردیم

روز اول

اول سری به موسسه کیهان زدیم

گفتند شما کی هستی

گفتیم از فلان جا و فلانییم

آمدیم ببینیم اینجا شما چه میکنید

گفتند یعنی چه چه میکنید اینجا موسسه کیهان است

گفتیم بله خوب خود میدانیم اما حتما از اینجا میشود بازدید کرد و معمولا میایند و بازدید میکنند

گفتند نه این جا بازدید ندارد که شما که هستید

گفتیم ما فلانی ها از فلانجاییم

اینجا موسسه کیهان است ؟

گفتند بله اما بازدید نداریم

گفتیم حالا ما چه کنیم

گفتند حالا اگر سوالی دارید از اطلاعات بپرسید

گفتیم مگر شما اطلاعات نیستید

گفتند نه اطلاعات در ساختمان جلویی است

اصلا آنجا موسسه کیهان است و اینجا چاپ خانه است

و آنجا بود که فهمیدیم که بنده خدا تاسیساتی چاپ خانه بوده که دو ساعت ...

رفتیم اطلاعت گفتند باید از قبل هماهنگ میکردید گفتیم حالا که تا اینجا پرسان پرسان آمدیم

حالا یه کاری بکنید گفتند مسول " تشریفات " نیست

گفتیم نه بابا ما دو نفر دانشجوی ساده ایم و تشریفاتی نیستیم

گفتند نه مسولش همان است

گفتیم کی میآید گفتند معلوم نیست در سالن انتظار باشید تا بیاید

گفتیم باشد

کمی بعد یک آقایی به شدت شبیه خود آقای شریعت مداری بود

آمد داخل و کلی ما را تحویل گرفت  اما باز هم راهمان نداد گفت باید از قبل هماهنگ میکردید

ما هم دست از پا دراز تر رفتیم موزه عبرت

آنجا که رسیدیم یک نگهبان خیلی خوش اخلاق مارا مطلع کرد که دیدار تمام شده و باید برویم ۲ ساعت

دیگر بیاییم ... ما هم شماره هماهنگی را از ایشان گرفتیم و باز هم ناکام ...

رفتیم با کلی سختی و به مرکز اسناد انقلاب اسلامی رسیدیم

در نگهبانی پس از کلی گفتگو که باز هم میگفتند که بازدید نداریم و نمیشود بروید داخل و اینها 

آخر موفق شدیم داخل برویم که البته بازدید هم داشتند رفتیم و یک آقای خیلی محترم برای ما گفت که

نمیشود بازدید کنید و باید از قبل هماهنگ کنید و ....

دست آخر بعد از کلی تجربه انقلابی به سمت کاخ سعد آباد رفتیم و گفتند موزه ها همه بعد از ساعت ۴ بسته اند و آ» موقع البته ۴و ربع بود

گفتیم حالا چه کنیم و شماره برای هماهنگی گرفتیم و البته این همه تجربه آن روز بی اجر نماند

نفری ۳۰۰ تومان دادیم و رفتیم در حیاط کاخ

عجب جای با صفایی بود

یک ساعتی قدم زدیم و حال کردیم و از زیبایی طبیعت لذت بردیم و به جد و آبا شاه لعنت فرستادیم و

قرار شد پول دار که شدیم یک دانه از این کاخ ها بخریم

آن روز که البته دیروز هم بود تمام شد و ما با کوله باری تجربه به دفتر بازگشتیم

و امروز  صبح

اول رفتیم لانه جاسوسی آنجا دیگر از کوره در رفتم

میگفتیم بابا ما میخواهیم چند وقت دیگر ۵۰تا آدم را بیاوریم انجا را ببینند باید بدانیم کجا میخواهیم بیاوریمشان

میگفتند اصلا دو نفری راه نمیدهند البته خارجی ها را راه میدهند اما باید اگر ایرانی هستید

گروهی بیایید و از قبل هم هماهنگ کرده باشید البته اینجا چیز خوب دارد چون خارجی ها می آیند میبینند

بعد که من از کوره در رفتم اما حالا نمینویسم چه گفتم بلکه آخر به عنوان جمع بندی مینویسم

بعد از آن قرار بود

یه جایی ( گفتند ننویس آنجا ) را از نزدیک ببینیم که چیز چیز (!) که میگویند یعنی چه

یک شماره ای داشتیم زنگ زدیم که آدرس بگیریم

یک آقایی گفت چی کار دارید

گفتیم میخواهیم ببینیم چه میکنید

گفتند نمیشود که باید یک کاری داشته باشید

گفتیم نه به جان شما میخواهیم با فعالیت های شما آشنا شویم

گفتند نه باید یک جایی را کار داشته باشید و آنها با شما قرار بگزارند

گفتیم ای بابا باشد با قسمت دانشجویی یی جوانانی چیزی کار داریم

گفتند نمیشود که خوب با همان ها قرار بگزارید

گفتیم خوش الان چه کنیم

گفتند قرار بگزارید

و بعد از کلی تجربه خداحافظی کردیم

بالا خره با تماس با روابط عمومی آدرس را در آن طرف تهران یافتیم و بعد از یک ساعت پیاده روی

و نیم ساعت مترو سواری یافتیم یک ساختمان قدیمی را و دیدیم

نامرد آدرس دفتر تهران را داده

رفتدیم داخل و دیدیم یک آقای پیر محترم پشت یک میز نشسته

رفتیم و نشستیم و گفتیم که آمدیم ببینیم چه میکنید

گفتند نمیشود که شما که هستید

گفتیم بابا ما دو تا آدم هستیم

بعد آقا محترم که خیلی سیاست مدار بود شروع کرد با ملایمت با ما حرف زدن و

از درس و دانشگاه و شهر پرسید و گفتیم کمی از کار هایتان بگو

گفت ما مذهبی هستیم و آن ها نیستند و ما کاری با آنها نداریم و از این حرفها

البته ما هی میگفتیم حاج آقا ما کمی سیاست میدانیم برو سر اصل مطلب

بعد آخرش فهمیدیم که دفتر صبح ها تعطیل است و آن آقا نگهبان آنجا بوده و

بعد که ما خودمان را معرفی کردیم و نکردیم البته کلی گفت ببخشید

ما نمیتوانیم اطلاعاتی به کسی بدهیم چون ممکن است مسولین مارا ترور کنند

و ما هم در کف آنها که چقدر مهم بودند و ما نمیدانستیم و

گفتیم بابا ترور

بعد از آنجا با کلی تجربه به مجلس رفتیم تا برای دیدار وقت بگیریم

خوب انصافا آنجا تحویلمان گرفتند و کمی کار را راه انداختند که البته فهمیدیم باید یک نماینده معرفیمان کند تا کارمان راه بیوفتد

ما هم بعد از کلی تجربه به سمت محل اسکان بابای عزیزمان رفتیم که آمده بود تهران

که ناهار را پیش او باشیم خدا را شکر دیداری تازه کردیم و ناهاری خوردیم و پیش یکی از دوستان رفتیم و

از تجربیات او بسیار بهره بردیم

و اما نتیجه

نمیدانم در این مملک چند تا مدیر فرهنگی که استراتژی برای کار ها خود داشته باشند داریم

ولی این چند روز فهمیدیم که هیچ استراتژیی فرهنگی برای گسترش روح انقلاب و ادامه راه آن نداریم

به جای آن که کاری کنیم مردم کشور خودمان ( حالا کشور های دیگر پیش کش )

در دهه ی فجر با انقلاب بیشتر آشنا شوند و از نزدیک ببینند که چه بوده و چه نبوده

به جای آنکه کاری کنیم تبلیغی کنیم که مردممان بیایند به این مراکز برای بازدید

به جای آن که در های آن را به روی مردممان باز کنیم و روحیه و فکر خومان را برای رقابت

با این همه ایسم و مکتب و کوفت و زهر مار به مردم ارزه کنیم

آمده ایم در ها را بسته ایم و خود را با عقایدمان پشت یک ژستی که بله ما درست میگوییم و دیگران همه

در اشتباهند پنهان کرده ایم

در قلعه هایی که از نگاه های ترسناک و اخم های در هم و بی محلی دیگران ساخته ایم

با عقایدمان زندگی میکنیم و فکر میکنیم چقدر ما مسلمانان خوبی هستیم و

خدا هر لحظه دارد قربانمان میرود که به به چه بنده های باحالی دارم خدا نگهشان دارد

آنقدر بدبخت شده ایم که حتی خودمان را هم راه نمیدهیم چه برسد به کسانی که برچسب دیگران خورده اند

خلاصه بگویم انقلاب را خودمان در زنجیر خود بینی اسیر کرده ایم و

دهن همه را با ادعاهایمان سرویس کرده ایم

اینجای نوشته که رسیدم خالی شدم از هرچه حرف زدن است

نمیدانم شاید حرف هایم را زدم

شاید گرفته باشید و شاید نه

دیگر ...

یاعلی

م.محمد.م.م

 

..............

بعدا نوشت :

در تکمیل این نوشته ام بخوانید :

http://rajanews.com/Detail.asp?id=79111

مخصوصا تاکید میکنم بر پاراگراف آخر این خبر

یاعلی

م.محمد.م.م

 

  • میر محمد مطهری موید
  • ۰
  • ۰
اربعین شد باز

و باز هم

اما ما ...

........................

مه با دل گداخته ی من چه ها نمود

باز این چه شورشیست دلم را طلا نمود ؟ 

هرگز ز ماه کم نشود عقل من ولی

شورم ز ماه کم شدن رو ، به پا نمود

این مه به پای یار چو ریگ است و آن شطی

زنهار ز تشبیه بدی کز وفا نمود

قسمت نبود بیشتر از این رها شوم

هجران یار مرا مبتلا نمود

دستم بگیر ، از سر من تا به پا عیار

صد میشود ، اگرم این عطا نمود

...

یاعلی

  • میر محمد مطهری موید
  • ۰
  • ۰
اربعین شد باز

و باز هم

اما ما ...

........................

مه با دل گداخته ی من چه ها نمود

باز این چه شورشیست دلم را طلا نمود ؟ 

هرگز ز ماه کم نشود عقل من ولی

شورم ز ماه کم شدن رو ، به پا نمود

این مه به پای یار چو ریگ است و آن شطی

زنهار ز تشبیه بدی کز وفا نمود

قسمت نبود بیشتر از این رها شوم

هجران یار مرا مبتلا نمود

دستم بگیر ، از سر من تا به پا عیار

صد میشود ، اگرم این عطا نمود

...

یاعلی

  • میر محمد مطهری موید