من از آن روز که در بند تو ام آزادم

امیری حسین و نعم الامیر

من از آن روز که در بند تو ام آزادم

امیری حسین و نعم الامیر

بایگانی

۴ مطلب در دی ۱۳۹۱ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

زنده ها و من 3

قلب شیشه ای

نبود . همه جا رو دنبالش گشتم . حتی زیر میز و زیر تخت و خیلی جاهای دیگه رو از روی نا امیدی زیر و رو کردم . مبهوت و سر گشته ، آروم و بی صدا روی تخت نشستم و ذهن مست و مدهوشم رو تلو تلو خوران زیر و رو کردم . دست خودم نبود ، ذهنم هزار راه می رفت . نمی دونستم که چه خطایی ازم سر زده بود که باعث شده بود اون دیگه پیشم نباشه . تمام اعمال و رفتار چند روز گزشته ام رو بر انداز کردم . از همه عجیب تر این بود که بی صدا و بی خبر ، حتی بدون کوچک ترین شکایتی ، این مدت رو با هم سپری کردیم . اما یه هو می دیدم که نیست . یه هو بد جوری دلم براش تنگ شد . یاد روز اولی افتادم که پاش رو توی اتاقم گزاشت . بی صدا ، بی حرف ، بی شکایت ، بی رضایت ، حتی بدون این که حسی داشته باشه یا توی صورت بی روح و شیشه ایش موجی بیاندازه ، همه ی این روز ها در کنار خودم میدیدمش .اما همون طور که بی روح پیشم اومده بود ، دیگه کنارم نبود . یه چیزی ته دلم بهم می گفت که حتما الان پیش یک نفر دیگه است . این حس ناراحت کننده اون چنان قلبم رو به درد می آورد که انگار می خواست قلبم رو از جا بکنه . حسرت و نفرت و درد و حس حماقت همزمان تمام وجودم رو دربر گرفت . توی ذهنم صورت کسی رو که الان باهاش بود به زشت ترین شکلی که می تونستم ، کشیدم و تا می خورد توی دلم بهش فحش دادم . از نظرم اون یه دزد بی همه چیز بود . یه آدم بی خانواده ی بی شعور که حکما نون دزدی خورده که اینطور با وقاحت توی روز روشن راهزنی می کنه . البته همین موقع توی دلم به آقا دزده خندیدم . تصور کردم صورت بی روح و شیشه ایش رو که بدون این که توش موجی بندازه یا حسی داشته باشه ،بی رضایت و بی شکایت و بی حرف و بی صدا و حتی بدون یه لبخند خشک و خالی حالا رفیق آقا دزده ی از همه جا بی خبر  شده و دزد مفلوک نمیدونه که بی شک چند روز دیگه وقتی که صبح از خواب پا میشه دیگه اون رو نخواهد دید . به اینجای فکرم توی دلم که رسیدم غم و اندوه فراوانی رو حس کردم . با قلبم که از جنس گوشت و خونه ، قلب شیشه ایش رو مخاطب قرار دادم و تاسف خوردم . تاسف خوردم اما نه برای خودم ، نه به خاطر دوری بلکه به خاطر قلب شیشه ایش متاثر شدم . بش گفتم آخه مگه تو قلب نداری ، مگه تو نمیتونی دوست داشته باشی ، تعلق داشته باشی ؟ مگه تو نمی تونی به کسی ، به چیزی ، به جایی دل ببندی و خاطرشو بخوای ؟ توی دلم کلی شماتتش کردم . نمی توستم درکش کنم . نمی تونستم سعی کنم که جای اون باشم . نمی دونستم چطور میشه بی صدا و بی حرف و بی شکایت وبی رضایت و حتی بدون اینکه حسی داشته باشی با یه صورت بی روح و شیشه ای بیای و بعد همینطوری همه چیز رو جا بزاری و یه خونه ی جدید پیدا کنی . توی دلم بهش گفتم : آخه بی معرفت ، اون دزده ، اون حروم خوره ، اون بی شعوره ، تو چرا رفتی ؟ مگه تو دل نداری ؟ مگه قلبت از شیشه است که نمی تونه جایی گیر کنه ؟ ...

 لیوان فلزی سیاه رو برداشتم و برای خودم چای نعنا ریختم . به لیوان سیاه فلزی با معرفتم نگاهی کردم و بش گفتم : یه تار موی تو به هزار تا قلب شیشه ای شرف داره . داشتم چای رو سر می کشیدم که یه هو یادم افتاد کجا اشتباه کردم . سریع از اتاق زدم بیرون و دویدم سمت آشپزخونه ی خوابگاه . صبح که ظرف ها رو می شستم توی ظرف خشک کن جاش گزاشته بودم . با ناراحتی توی دلم بهش گفتم : آخه بی معرفت ، من جات گزاشتم ، اون دزد بود ، تو چرا رفتی ...

 

پ.ن : برای همه ی قلب های شیشه ای که بی صدا و بی حرف و بی شکایت و بی رضایت ، حتی بدون آن که حسی داشته باشند ، یا در صورت بی روح و شیشه ای شان موجی بیاندازند ، می آیند و می روند . تقدیم ، با عشق .  

 میر محمد .م.م 

...............................................................................

این سومین مطلب از سری مطلب های زنده ها و من هستش که نوشتم 

شماره دو اش رو توی نشانه شماره 4 چاپ کردیم . 

انشالله چند روز دیگه شماره یک و دو اش رو هم توی وبلاگ قرار میدم 

منتظر نظرات دوستان هستم 

التماس دعا

یاعلی 

م.محمد.م.م


,
  • میر محمد مطهری موید
  • ۰
  • ۰

زنده ها و من 3

قلب شیشه ای

نبود . همه جا رو دنبالش گشتم . حتی زیر میز و زیر تخت و خیلی جاهای دیگه رو از روی نا امیدی زیر و رو کردم . مبهوت و سر گشته ، آروم و بی صدا روی تخت نشستم و ذهن مست و مدهوشم رو تلو تلو خوران زیر و رو کردم . دست خودم نبود ، ذهنم هزار راه می رفت . نمی دونستم که چه خطایی ازم سر زده بود که باعث شده بود اون دیگه پیشم نباشه . تمام اعمال و رفتار چند روز گزشته ام رو بر انداز کردم . از همه عجیب تر این بود که بی صدا و بی خبر ، حتی بدون کوچک ترین شکایتی ، این مدت رو با هم سپری کردیم . اما یه هو می دیدم که نیست . یه هو بد جوری دلم براش تنگ شد . یاد روز اولی افتادم که پاش رو توی اتاقم گزاشت . بی صدا ، بی حرف ، بی شکایت ، بی رضایت ، حتی بدون این که حسی داشته باشه یا توی صورت بی روح و شیشه ایش موجی بیاندازه ، همه ی این روز ها در کنار خودم میدیدمش .اما همون طور که بی روح پیشم اومده بود ، دیگه کنارم نبود . یه چیزی ته دلم بهم می گفت که حتما الان پیش یک نفر دیگه است . این حس ناراحت کننده اون چنان قلبم رو به درد می آورد که انگار می خواست قلبم رو از جا بکنه . حسرت و نفرت و درد و حس حماقت همزمان تمام وجودم رو دربر گرفت . توی ذهنم صورت کسی رو که الان باهاش بود به زشت ترین شکلی که می تونستم ، کشیدم و تا می خورد توی دلم بهش فحش دادم . از نظرم اون یه دزد بی همه چیز بود . یه آدم بی خانواده ی بی شعور که حکما نون دزدی خورده که اینطور با وقاحت توی روز روشن راهزنی می کنه . البته همین موقع توی دلم به آقا دزده خندیدم . تصور کردم صورت بی روح و شیشه ایش رو که بدون این که توش موجی بندازه یا حسی داشته باشه ،بی رضایت و بی شکایت و بی حرف و بی صدا و حتی بدون یه لبخند خشک و خالی حالا رفیق آقا دزده ی از همه جا بی خبر  شده و دزد مفلوک نمیدونه که بی شک چند روز دیگه وقتی که صبح از خواب پا میشه دیگه اون رو نخواهد دید . به اینجای فکرم توی دلم که رسیدم غم و اندوه فراوانی رو حس کردم . با قلبم که از جنس گوشت و خونه ، قلب شیشه ایش رو مخاطب قرار دادم و تاسف خوردم . تاسف خوردم اما نه برای خودم ، نه به خاطر دوری بلکه به خاطر قلب شیشه ایش متاثر شدم . بش گفتم آخه مگه تو قلب نداری ، مگه تو نمیتونی دوست داشته باشی ، تعلق داشته باشی ؟ مگه تو نمی تونی به کسی ، به چیزی ، به جایی دل ببندی و خاطرشو بخوای ؟ توی دلم کلی شماتتش کردم . نمی توستم درکش کنم . نمی تونستم سعی کنم که جای اون باشم . نمی دونستم چطور میشه بی صدا و بی حرف و بی شکایت وبی رضایت و حتی بدون اینکه حسی داشته باشی با یه صورت بی روح و شیشه ای بیای و بعد همینطوری همه چیز رو جا بزاری و یه خونه ی جدید پیدا کنی . توی دلم بهش گفتم : آخه بی معرفت ، اون دزده ، اون حروم خوره ، اون بی شعوره ، تو چرا رفتی ؟ مگه تو دل نداری ؟ مگه قلبت از شیشه است که نمی تونه جایی گیر کنه ؟ ...

 لیوان فلزی سیاه رو برداشتم و برای خودم چای نعنا ریختم . به لیوان سیاه فلزی با معرفتم نگاهی کردم و بش گفتم : یه تار موی تو به هزار تا قلب شیشه ای شرف داره . داشتم چای رو سر می کشیدم که یه هو یادم افتاد کجا اشتباه کردم . سریع از اتاق زدم بیرون و دویدم سمت آشپزخونه ی خوابگاه . صبح که ظرف ها رو می شستم توی ظرف خشک کن جاش گزاشته بودم . با ناراحتی توی دلم بهش گفتم : آخه بی معرفت ، من جات گزاشتم ، اون دزد بود ، تو چرا رفتی ...

 

پ.ن : برای همه ی قلب های شیشه ای که بی صدا و بی حرف و بی شکایت و بی رضایت ، حتی بدون آن که حسی داشته باشند ، یا در صورت بی روح و شیشه ای شان موجی بیاندازند ، می آیند و می روند . تقدیم ، با عشق .  

 میر محمد .م.م 

...............................................................................

این سومین مطلب از سری مطلب های زنده ها و من هستش که نوشتم 

شماره دو اش رو توی نشانه شماره 4 چاپ کردیم . 

انشالله چند روز دیگه شماره یک و دو اش رو هم توی وبلاگ قرار میدم 

منتظر نظرات دوستان هستم 

التماس دعا

یاعلی 

م.محمد.م.م


,
  • میر محمد مطهری موید
  • ۰
  • ۰

علی معلم دامغانی ( بر گرفته از شعر محسن رضوانی)

 

شبیه مرغک زاری کز آشیانه بیفتد 
جدا ز دامن مادر به دام دانه بیفتد
ز نازکی، ز ندامت، ز بیم صبح قیامت
 
بدان نشان که شنیدی، سری به شانه بیفتد
 
به کار آن که برون از بهشت گشته عجب نیست
 
که در جهنم غربت به یاد خانه بیفتد
نشان گرفته دلم را کمان ابروی ماهی
خدای را که مبادا دل از نشانه بیفتد
 
دلم به کشتی کربت ، به طوف لجه غربت
چو از کرانه ی تربت به بیکرانه بیفتد
شوم چو ابر بهاران، ز جوش اشک چو باران
 
که دانه دانه برآید که دانه دانه بیفتد
 
جهان دل است و تو جانی، نه بلکه جان جهانی
کم سکندر و دارا کز این فسانه بیفتد
خیال کن که غزالم، بیا و ضامن من شو
 
بیا که آتش صیاد از زبانه بیفتد

الا غریب خراسان ، رضا مشو که بمیرد 

اگر که مرغک زاری ، از آشیانه بیوفتد 

 

.........................................................................................

 

 

 

.........................................................................................

شعر محسن رضوانی 

شبیه مرغک زاری کز آشیانه بیفتد

جدا ز دامن مادر به دام دانه بیفتد

شبیه طفل جسوری که رنج داده پدر را

برای گریه اش اینک به فکر شانه بیفتد

درست مثل جوانی شرور و هرزه و سرکش

که وقت غصه و غربت به یاد خانه بیفتد

شبیه متهمی که به دست خویش بمیرد

و یا به پای خودش دست تازیانه بیفتد

منم مشبه تشبیه های فوق ، ای کاش

که از سرم هوس گفتن ترانه بیفتد

نشان گرفته دلم را کمان ابروی ماهت

دعا بکن که مبادا دل از نشانه بیفتد

همیشه وقت زیارت ، شبیه پهنه دریا

تمام صورت من در پی کرانه بیفتد

شبیه رشته تسبیح پاره ، دانه اشکم

به هر بهانه بریزد به هر بهانه بیفتد

ولی عهد دلم نه ، تو شاه کشور قلبی

که با تو قصه جمشید، در فسانه بیفتد

خیال کن که غزالم بیا و ضامن من شو

بیا که آتش صیاد از زبانه بیفتد

الا غریب خراسان! رضا مشو که بمیرد

اگر که مرغک زاری از آشیانه بیفتد

..........

التماس دعا 

یاعلی 

م.محمد.م.م 

 

  • میر محمد مطهری موید
  • ۰
  • ۰

علی معلم دامغانی ( بر گرفته از شعر محسن رضوانی)

 

شبیه مرغک زاری کز آشیانه بیفتد 
جدا ز دامن مادر به دام دانه بیفتد
ز نازکی، ز ندامت، ز بیم صبح قیامت
 
بدان نشان که شنیدی، سری به شانه بیفتد
 
به کار آن که برون از بهشت گشته عجب نیست
 
که در جهنم غربت به یاد خانه بیفتد
نشان گرفته دلم را کمان ابروی ماهی
خدای را که مبادا دل از نشانه بیفتد
 
دلم به کشتی کربت ، به طوف لجه غربت
چو از کرانه ی تربت به بیکرانه بیفتد
شوم چو ابر بهاران، ز جوش اشک چو باران
 
که دانه دانه برآید که دانه دانه بیفتد
 
جهان دل است و تو جانی، نه بلکه جان جهانی
کم سکندر و دارا کز این فسانه بیفتد
خیال کن که غزالم، بیا و ضامن من شو
 
بیا که آتش صیاد از زبانه بیفتد

الا غریب خراسان ، رضا مشو که بمیرد 

اگر که مرغک زاری ، از آشیانه بیوفتد 

 

.........................................................................................

 

 

 

.........................................................................................

شعر محسن رضوانی 

شبیه مرغک زاری کز آشیانه بیفتد

جدا ز دامن مادر به دام دانه بیفتد

شبیه طفل جسوری که رنج داده پدر را

برای گریه اش اینک به فکر شانه بیفتد

درست مثل جوانی شرور و هرزه و سرکش

که وقت غصه و غربت به یاد خانه بیفتد

شبیه متهمی که به دست خویش بمیرد

و یا به پای خودش دست تازیانه بیفتد

منم مشبه تشبیه های فوق ، ای کاش

که از سرم هوس گفتن ترانه بیفتد

نشان گرفته دلم را کمان ابروی ماهت

دعا بکن که مبادا دل از نشانه بیفتد

همیشه وقت زیارت ، شبیه پهنه دریا

تمام صورت من در پی کرانه بیفتد

شبیه رشته تسبیح پاره ، دانه اشکم

به هر بهانه بریزد به هر بهانه بیفتد

ولی عهد دلم نه ، تو شاه کشور قلبی

که با تو قصه جمشید، در فسانه بیفتد

خیال کن که غزالم بیا و ضامن من شو

بیا که آتش صیاد از زبانه بیفتد

الا غریب خراسان! رضا مشو که بمیرد

اگر که مرغک زاری از آشیانه بیفتد

..........

التماس دعا 

یاعلی 

م.محمد.م.م 

 

  • میر محمد مطهری موید