من از آن روز که در بند تو ام آزادم

امیری حسین و نعم الامیر

من از آن روز که در بند تو ام آزادم

امیری حسین و نعم الامیر

بایگانی
  • ۰
  • ۰

به این فکر میکردم که کسی که بوی شهادت میدهد در خواستگاری چه شکلی است

( تحت تاثیر نوشته ای از بلاگ منیبا )

بد جوری یاد خاطرات گذشته افتاده بودم و دلم هم بد جوری نوشتن میخواست

چند موضوع را از ذهنم گذراندم که گروهی متناسب حالم نبود و گروهی مناسب نوشتن

یا شاید نوشتن مناسبشان نبود .

کامپیوتر از صدا افتاده بود و هیچ صدایی نبود که افکارم را پاره کند جز صدای

تیک تاک ساعت رو میزی ام که ماه ها بود خوابیده بود .

برش داشتم و در دستم از نزدیک به آن نگاه کردم . یک ثانیه به جلو ، یک ثانیه به عقب

و ماه ها و ماه ها یک ثانیه به جلو و یک ثانیه به عقب . در دلم گفتم بیچاره چه تلاشی میکند اما

بی فایده . خواستم باطری را از پشتش در بیاورم که راحتش کنم اما یه هو یاد

یک روایت افتادم که در آن گفته شده که گروهی اند در قیامت که به آن ها میگویند

وارد بهشت شوید و تا می آیند وارد شوند میگویند نه وارد جهنم شوید و تا می آیند وارد جهنم

شوند میگویند نه وارد بهشت شوید و همینطور تا ابد می آیند و میروند و سرگردانند .

بعد میگویند خدایا چرا با ما اینطور میکنی ؟ که ندایی می آید که خودتان با خودتان اینگونه کرده اید .

یک کار نیک و یک کار بد ، یک کار نیک و یک کار بد . خودتان تکلیف خودتان را مشخص نکرده اید .

یکهو یاد خودم افتادم که بی شک شرح حال خودم بود آن روایت . حس کردم

چقدر درد ناک است که با ساعتِ ماه ها به خواب رفته ی رو میزی ام احساس همزاد پنداری کرده ام

احساس کردم که من هم بیهوده ام ،

احساس کردم من هم ساعتٍ ماه ها به خواب رفته ی رومیزی ام  . و این راه و این زندگی تنها

 با امید به بخشش پروردگار و راهنمایی و دست گیری او ادامه می یابد ،

 امید به این که خدا با دید رحمت و مغفرتش بد ما را کم و خوبمان را زیاد ببیند .

گفتم این ساعت هم شاید به امید دیده شدن ، ماه ها تلاش میکرد و میکند که شاید من

ببینم و باطری را درنیاورم بلکه آن را با یک باطری نو عوض کنم . شاید خدا هم من را نجات بدهد

و روحی در زندگی ام بدمد ، که تا ابد در راهش درست قدم بردارم و دایره ی عاشقی را 

هر ثانیه با گام هایی استوار بپیمایم .  

خواستم این ها را بنویسم اما کامپیوتر خاموش بود و خراب ، و روشن کردنش یک ربعی طول

میکشید . دو بار تلاش کردم و بالا نیامد و ترسیدم که حرفهایم از یادم برود .

دفتری را که سه یا چهار سال پیش یکی از دوستانم به من هدیه داده بود و میخواستم در آن

 خیلی چیز ها بنویسم که البته تا حالا خالی مانده بود ، در کنار میز دیدم و خودکار سبزی را که 

به نشانه لای کتاب شهید بهشتی قرار داده بودم در آوردم و در دفتر شروع کردم به نوشتن :

 کامپیوتر را خاموش کردم

به این فکر میکردم که کسی که بوی شهادت میدهد در خواستگاری چه شکلی است

( تحت تاثیر نوشته ای از بلاگ منیبا )

بد جوری یاد خاطرات گذشته افتاده بودم و دلم هم بد جوری نوشتن میخواست

چند موضوع را ... .. .

...

پ.ن : وقتی در دفتر نوشتن را شروع کردم

دوباره کامپیوتر را روشن کردم و رهایش کردم

معمولا خود به خود بالا نمی آید و باید دست کاری شود

وقتی که نوشتن تمام شد کامپیوتر را نگاه کردم

بدون مشکل ، مثل ساعت داشت کار میکرد ...

...

پ.ن : و دوباره انتظار برای در کنار خانواده بودن

هنوز نرفته دلم تنگ شده

نمیدانستم اینقدر احساساتی ام

( البته احساساتی بودن بد نیست در کنار عاقل بودن )

...

التماس دعا

یاعلی

م.محمد.م.م

.......

بعد نوشت :

امروز ۱ ام است

یک روزی هست که ساعت رو میزی ام دارد خوب کار میکند

الان

نمیدانم چقدر دقیق

دارد ساعت ۹ و ۶ دقیقه بعد از ظهر  را نشان میدهد

قبلا

روزی دوبار

ساعت پنج دقیقه مانده به ۱۰ را دقیق نشان میداد

...

عیدتان مبارک

یاعلی

م.محمد.م.م

  • ۸۹/۱۱/۲۹
  • میر محمد مطهری موید

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی