روز،از ابر بهاری میگفت
از بهار ِ زیبا
از گُل و جوی و گلاب
از نیستان و کمی هم چشمه
شب درآمد ناگه
آتشی در دل داشت
یا که شاید خورشید
هیزمی تر ، به شب انداخته* بود
آتش این دل شب شعله کشید
هم گُل و جوی و گلاب و چشمه
هم درختان و نیستان و بهار
جملگی در دل شب افروختند
باز روز آمد و آن ابر و بهار
هم گُل و جوی و درخت و سبزه
هم گلاب و چشمه
از دل خاک و کمی خاکستر
سر برآورد و تبسم سر داد
روی شب هم کم شد ...
پ.ن * فروخته بود
شاد باشید
یا علی
- ۸۵/۰۵/۰۷