من از آن روز که در بند تو ام آزادم

امیری حسین و نعم الامیر

من از آن روز که در بند تو ام آزادم

امیری حسین و نعم الامیر

بایگانی

۴۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تامل» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰
سلام

اول این پست رو امتحانی زدم برای این که یاد بگیرم چطور میشه یه پادکست توی بلاگ قرار داد

خیلی طول کشید چون کدهایی که توی سایت ها بود همه برای قالب بلاگ بودن و توی پست جواب نمیدادن

بالاخره با سختی زیاد موفق شدم

توی کامپیوتر سایت خوابگاه یه فایل صوتی رو امتحانی قرار دادم

خودمم نمیدونستم فایله چیه

بدون این که بشنومش

همینطوری

اسم پست هم امتحانی بود و متنش هم چرت و پرت

...

چند ساعت بعد که دوباره فرصت شد و اومدم و گوشش دادم

دیدم حیفه

به خاطر همینم اسم پست و متنش رو عوض کردم

انشالله گوش بدید و مفید باشه 

پادکست : قسمتی از وصیت نامه شهید اصلانی

عکس : وصیت نامه کوتاه شهید بابایی 

..........................................

..........................................

لینک صوت پادکست

..........................................

وصیت نامه شهید بابایی

..........................................

موفق باشید

یاعلی

م.محمد.م.م 


,,,,
  • میر محمد مطهری موید
  • ۰
  • ۰
سلام

اول این پست رو امتحانی زدم برای این که یاد بگیرم چطور میشه یه پادکست توی بلاگ قرار داد

خیلی طول کشید چون کدهایی که توی سایت ها بود همه برای قالب بلاگ بودن و توی پست جواب نمیدادن

بالاخره با سختی زیاد موفق شدم

توی کامپیوتر سایت خوابگاه یه فایل صوتی رو امتحانی قرار دادم

خودمم نمیدونستم فایله چیه

بدون این که بشنومش

همینطوری

اسم پست هم امتحانی بود و متنش هم چرت و پرت

...

چند ساعت بعد که دوباره فرصت شد و اومدم و گوشش دادم

دیدم حیفه

به خاطر همینم اسم پست و متنش رو عوض کردم

انشالله گوش بدید و مفید باشه 

پادکست : قسمتی از وصیت نامه شهید اصلانی

عکس : وصیت نامه کوتاه شهید بابایی 

..........................................

..........................................

لینک صوت پادکست

..........................................

وصیت نامه شهید بابایی

..........................................

موفق باشید

یاعلی

م.محمد.م.م 


,,,,
  • میر محمد مطهری موید
  • ۰
  • ۰
این روز ها شدیدا به یاد این پست افتادم و خیلی هم دوست داشتم که اون رو تصحیح کنم

برای نشریه و اون رو توی نشریه بزنم :

.....................................................................................

نبین

 

فصل اول

چند دقیقه قبل از دیدار :

همان لحظه به خودم گفتم حتما خیره

شاید باید چیزی ببینی که اینقدر معطل شدی برای تاکسی

یا یه چیزی توی این مایه ها به خودم گفتم .

و صبر کردم باز

...

فصل دوم

چند لحظه قبل از دیدار :

سوار وانت شدم

تو اصلا نظرم رو جلب نکردی .

راننده رو میشناختم .

از کارمندای شهرداری بود

بچه گیام زیاد دیده بودمش

اون موقع که بابا توی شهرداری کار می کرد .

احتمال دادم که بشناسه

شناخت

بعدش از بابا گفت و جنگ ...

تو فقط جواب سلامم رو نداده بودی و این هم خیلی مهم نبود

به هیچ وجه نظرم رو جلب نکرده بودی .

انگار کلا نبودی

اصلا به تو فکر نمی کردم

تا این که راننده معرفیت کرد  .

...

فصل سوم

دیدار :

سکووووووت ....

بهههههههت ....

...

فصل چهارم

پس از دیدار :

مبهوت

مبهم

گم

متحیر

شرمنده

هوایی

سرخ و سفید و بنفش

اشکالود

پر از سوال

پر از ... خالی

...

فصل آخر

حرف هایی برای نگفتن :

نبین

آن یکی ها را که نیاز نداشتی

دیگر نبین و چشم ببند بر این همه حقارتم

نبین که تیر نگاهت جگرم را پاره پاره می کند

نمی توانم

نمی توانم زیر حرم نگاهت دوام بیاورم  

نبین مومن

نبین با مرام ، نبین

نبین

بهتر که در این دنیایی که همه ی دست ها کج شده

بهتر که ...

دست به چه کارت می آید ؟

چه را می خواهی لمس کنی ؟

می دانم که تاب در دست گرفتن دست هایت ندارم  

از ته دلم دوست داشتم که دستانت را بوسه باران کنم اما

دیگر توان نگاه کردنشان را هم ندارم

ندارم

تاب در دست گرفتن دو دستت را ندارم

و نداری

دست را ، به ظاهر ...

خدا را شکر

خدارا شکر که صدایم را نمی شنوی

اصلا چه می خواهی بشنوی

می خواهی کدامین صوت انکرم را بشنوی

یا به کدامین ندایم پاسخ دهی که شنیدن به کارت آید

گوش های تو را صداهای بهشتی باید

نه صدای فریاد من که در مرداب نفسم دست و پا می زنم

ندارم

تاب صدا کردنت را ندارم

و نداری

گوش را ، به ظاهر ...

اصلا کجا می خواهی بروی که ...

 پا به چه کارت می آید

کجای زمین را می خواهی ببینی ؟

کدام زمانه را می خواهی بپیمایی مومن خدا

خدا را شکر که پاهایت را جا گزاشتی در دیار عاشقان

این جا که همه اش نفرت است و نفرت

ای که تمام جانم فدای آن ویلچرت

ندارم

تاب پا به پا آمدن با تو را تا ملاقات خدا

و نداری

پا را ، به ظاهر ...

شکر خدا

خدا می داند که دل شنیدن حرف هایت را ندارم

که البته نه این که خدا بر من منتی گزاشته باشد . نه

بی شک لیاقت شنیدن حرف هایت را نداشتم

وگر نه چه نیازی به سکوت اجباریست ؟

بهتر که نمی توانی حرفی بزنی

چه می خواهی بگویی

برای که می خواهی بگویی

که را می خواهی شرمنده کنی ؟

اصلا بهتر که کام بستی بر این همه ...

نه نه نه ندارم

تاب شنیدن حرف هایت را ندارم

و نداری

حنجره را ، به ظاهر ...

 

اما کاش نمی دیدی

چه چیز را تماشا می کنی شهید زنده ؟

چشم در چشم چه کسی انداخته ای ؟

نبین

جان مادرت نبین

نبین که تا گردن در لجن زار دنیا گیر کرده ام

ندارم

تاب ماندن در زیر تیر نگاهت را ندارم  

نبین مومن خدا

اصلا برادر ، مومن ، آقا ، سید ، عزیز ، رزمنده ، جامانده ، نشانه ، ...  

برای چه مانده ای آخر

حاجی

 برای که مانده ای ...

..................................................................................................

پ.ن

نتوانستم ...

کلمه تاب نیاورد زیر حرف هایم

شاید هم می خواست به حرمت او دست و پا شکسته باشد و بی کلام

 .................................................................................................

التماس دعا

یاعلی

م.محمد.م.م

 


,,,,
  • میر محمد مطهری موید
  • ۰
  • ۰
این روز ها شدیدا به یاد این پست افتادم و خیلی هم دوست داشتم که اون رو تصحیح کنم

برای نشریه و اون رو توی نشریه بزنم :

.....................................................................................

نبین

 

فصل اول

چند دقیقه قبل از دیدار :

همان لحظه به خودم گفتم حتما خیره

شاید باید چیزی ببینی که اینقدر معطل شدی برای تاکسی

یا یه چیزی توی این مایه ها به خودم گفتم .

و صبر کردم باز

...

فصل دوم

چند لحظه قبل از دیدار :

سوار وانت شدم

تو اصلا نظرم رو جلب نکردی .

راننده رو میشناختم .

از کارمندای شهرداری بود

بچه گیام زیاد دیده بودمش

اون موقع که بابا توی شهرداری کار می کرد .

احتمال دادم که بشناسه

شناخت

بعدش از بابا گفت و جنگ ...

تو فقط جواب سلامم رو نداده بودی و این هم خیلی مهم نبود

به هیچ وجه نظرم رو جلب نکرده بودی .

انگار کلا نبودی

اصلا به تو فکر نمی کردم

تا این که راننده معرفیت کرد  .

...

فصل سوم

دیدار :

سکووووووت ....

بهههههههت ....

...

فصل چهارم

پس از دیدار :

مبهوت

مبهم

گم

متحیر

شرمنده

هوایی

سرخ و سفید و بنفش

اشکالود

پر از سوال

پر از ... خالی

...

فصل آخر

حرف هایی برای نگفتن :

نبین

آن یکی ها را که نیاز نداشتی

دیگر نبین و چشم ببند بر این همه حقارتم

نبین که تیر نگاهت جگرم را پاره پاره می کند

نمی توانم

نمی توانم زیر حرم نگاهت دوام بیاورم  

نبین مومن

نبین با مرام ، نبین

نبین

بهتر که در این دنیایی که همه ی دست ها کج شده

بهتر که ...

دست به چه کارت می آید ؟

چه را می خواهی لمس کنی ؟

می دانم که تاب در دست گرفتن دست هایت ندارم  

از ته دلم دوست داشتم که دستانت را بوسه باران کنم اما

دیگر توان نگاه کردنشان را هم ندارم

ندارم

تاب در دست گرفتن دو دستت را ندارم

و نداری

دست را ، به ظاهر ...

خدا را شکر

خدارا شکر که صدایم را نمی شنوی

اصلا چه می خواهی بشنوی

می خواهی کدامین صوت انکرم را بشنوی

یا به کدامین ندایم پاسخ دهی که شنیدن به کارت آید

گوش های تو را صداهای بهشتی باید

نه صدای فریاد من که در مرداب نفسم دست و پا می زنم

ندارم

تاب صدا کردنت را ندارم

و نداری

گوش را ، به ظاهر ...

اصلا کجا می خواهی بروی که ...

 پا به چه کارت می آید

کجای زمین را می خواهی ببینی ؟

کدام زمانه را می خواهی بپیمایی مومن خدا

خدا را شکر که پاهایت را جا گزاشتی در دیار عاشقان

این جا که همه اش نفرت است و نفرت

ای که تمام جانم فدای آن ویلچرت

ندارم

تاب پا به پا آمدن با تو را تا ملاقات خدا

و نداری

پا را ، به ظاهر ...

شکر خدا

خدا می داند که دل شنیدن حرف هایت را ندارم

که البته نه این که خدا بر من منتی گزاشته باشد . نه

بی شک لیاقت شنیدن حرف هایت را نداشتم

وگر نه چه نیازی به سکوت اجباریست ؟

بهتر که نمی توانی حرفی بزنی

چه می خواهی بگویی

برای که می خواهی بگویی

که را می خواهی شرمنده کنی ؟

اصلا بهتر که کام بستی بر این همه ...

نه نه نه ندارم

تاب شنیدن حرف هایت را ندارم

و نداری

حنجره را ، به ظاهر ...

 

اما کاش نمی دیدی

چه چیز را تماشا می کنی شهید زنده ؟

چشم در چشم چه کسی انداخته ای ؟

نبین

جان مادرت نبین

نبین که تا گردن در لجن زار دنیا گیر کرده ام

ندارم

تاب ماندن در زیر تیر نگاهت را ندارم  

نبین مومن خدا

اصلا برادر ، مومن ، آقا ، سید ، عزیز ، رزمنده ، جامانده ، نشانه ، ...  

برای چه مانده ای آخر

حاجی

 برای که مانده ای ...

..................................................................................................

پ.ن

نتوانستم ...

کلمه تاب نیاورد زیر حرف هایم

شاید هم می خواست به حرمت او دست و پا شکسته باشد و بی کلام

 .................................................................................................

التماس دعا

یاعلی

م.محمد.م.م

 


,,,,
  • میر محمد مطهری موید
  • ۰
  • ۰
سلام

چند روزیه که سخت درگیر چند کار مختلفم

روزها سپری میشه و ما هم بی اراده قدم بر میداریم و ...

نمیدانم چرا وقتی که یکی از آشنایانم از دنیا میره سخت در افکار موهومی فرو میرم و

ذهنم در عین حال که به هم میریزه اما به نتایجی هم میرسه

چیز هایی که به فکرش افتادم با مرگ یکی از دوستانم جالب بودن

و چیز هایی که شنیدم و یاد گرفتم

مثلا یه داستان بود که خیلی جالب بود

که میگن یه بار یه نفر با ملک الموت رفیق میشه و ازش قول میگیره که یک سال قبل از مرگش بهش خبر بده تا آماده بشه

بعد از چند سال یه هو از دنیا میره و میپرسه مگه قرار نبود که خبرم کنی

ملک الموت میگه من که با ها خبرت کردم

اون موقعی که بابات رفت

اون موقعی که مامانت و برادرت و دوستت رو ازت گرفتم

همه اون موقع ها داشتم خبرت میکردم که مراقب باش

خیلی زود نوبت تو هم میرسه

...

به این فکر هم افتادم که حتما وصیت نامه بنوسم

اما نمیدونم چطور باید این کار رو کرد

و چی نوشت

...

به نزدیکی اون روزی فکر کردم که من هم دستم از دنیا کوتاهه و

نمیدونم کی باید به جای من از بقیه حلالیت بخواد

مثل خواهر احسان که اومد از ما برای داداشش حلالیت گرفت

...

اما چیزی که برام خیلی مهم بود که بهش فکر میکردم داغی بود که خانواده احسان دچارش شده بودن

و فکر به این که بی شک برای هر داغی عزاداریی واجبه برای تسکین خانواده

هرچه داغ بزرگتر باشه باید بیشتر عزاداری کرد برای تسکینش

یه مطلب نوشته بودم در باره ی این که نمیدونم چرا باید توی عاشورا گریه کنم

این که میدونم باید این کار رو بکنم اما نمیدونم چرا

یکی از دلایلش رو پیدا کردم

برخی داغ ها اونقدر بزرگن که باید تا آخر دنیا براشون گریه کرد

به خصوص که نزدیکان اون افراد زمان برای عزاداری نداشته باشن و اجازه هم

به این فکر میکردم که اگه یه روزی برسه که مردم زمین به مقدار کافی برای حسین و یارانش

عزاداری نکنن زمین این کار رو با نابودی اهلش انجام میده

این که ما داریم به یکی از وظایف تاریخیمون عمل میکنیم که اون هم عزاداری برای بزرگترین داغ تاریخه

این که ما داریم به اماممون کمک میکنیم و به فرزندان امامانمون کمک میکنیم و این یه افتخار بزرگه

این که بتونیم تسلایی باشیم بر داغ دل اهل بیت

...

این رو هم یاد گرفتم که معصوم (ع) فرمودند که در هر داغ و غمی که داشتید برای هر چیزی

( مثلا دزد گوشیتون رو دزدیده ) و اگر غمگینید یا گریه میکنید نیت کنید که برای پدرم حسین (ع)

ناراحتید و برای اون گریه کنید .

...

باز هم حرف هست اما ذهن یاری نمیکنه و جو اینجایی که دارم توش مینویسم

هم اعصابم آروم نیست و هم اطرافم شلوغه

...

امشب شب شهادت بیبی دوعالم سیده نسائ عالمین بنت نبی راضیه مرضیه طاهره مطهره انسیه محدثه زهرا ، فاطمه سلام الله علیها ست

این بانوی الهی بی شک تفسیر تمام خلقته

و بی شک فلسفه تمام عبودیته

انشالله که خودش هم در این دنیا و هم در اون دنیا دستمون رو بگیره

و خودش خداییمون کنه

خطالب به ایشان باید عرض کنم که

مادرم میدانم که بی شک مهر مادری هر بی محبتی و هر کم لطفی را از چشمان مادری دور میکند

میدانم که من کم لطف بودم و بی محبت

اما میدانم که تو هم در بی نهایت لطفی و محبت

هرچقدر که من بد باشم

تو بیشتر خوبی

پس دستم را بگیر .

...

التماس دعا

یاعلی

یا فاطمه

م.محمد.م.م 


,,,,
  • میر محمد مطهری موید
  • ۰
  • ۰
سلام

چند روزیه که سخت درگیر چند کار مختلفم

روزها سپری میشه و ما هم بی اراده قدم بر میداریم و ...

نمیدانم چرا وقتی که یکی از آشنایانم از دنیا میره سخت در افکار موهومی فرو میرم و

ذهنم در عین حال که به هم میریزه اما به نتایجی هم میرسه

چیز هایی که به فکرش افتادم با مرگ یکی از دوستانم جالب بودن

و چیز هایی که شنیدم و یاد گرفتم

مثلا یه داستان بود که خیلی جالب بود

که میگن یه بار یه نفر با ملک الموت رفیق میشه و ازش قول میگیره که یک سال قبل از مرگش بهش خبر بده تا آماده بشه

بعد از چند سال یه هو از دنیا میره و میپرسه مگه قرار نبود که خبرم کنی

ملک الموت میگه من که با ها خبرت کردم

اون موقعی که بابات رفت

اون موقعی که مامانت و برادرت و دوستت رو ازت گرفتم

همه اون موقع ها داشتم خبرت میکردم که مراقب باش

خیلی زود نوبت تو هم میرسه

...

به این فکر هم افتادم که حتما وصیت نامه بنوسم

اما نمیدونم چطور باید این کار رو کرد

و چی نوشت

...

به نزدیکی اون روزی فکر کردم که من هم دستم از دنیا کوتاهه و

نمیدونم کی باید به جای من از بقیه حلالیت بخواد

مثل خواهر احسان که اومد از ما برای داداشش حلالیت گرفت

...

اما چیزی که برام خیلی مهم بود که بهش فکر میکردم داغی بود که خانواده احسان دچارش شده بودن

و فکر به این که بی شک برای هر داغی عزاداریی واجبه برای تسکین خانواده

هرچه داغ بزرگتر باشه باید بیشتر عزاداری کرد برای تسکینش

یه مطلب نوشته بودم در باره ی این که نمیدونم چرا باید توی عاشورا گریه کنم

این که میدونم باید این کار رو بکنم اما نمیدونم چرا

یکی از دلایلش رو پیدا کردم

برخی داغ ها اونقدر بزرگن که باید تا آخر دنیا براشون گریه کرد

به خصوص که نزدیکان اون افراد زمان برای عزاداری نداشته باشن و اجازه هم

به این فکر میکردم که اگه یه روزی برسه که مردم زمین به مقدار کافی برای حسین و یارانش

عزاداری نکنن زمین این کار رو با نابودی اهلش انجام میده

این که ما داریم به یکی از وظایف تاریخیمون عمل میکنیم که اون هم عزاداری برای بزرگترین داغ تاریخه

این که ما داریم به اماممون کمک میکنیم و به فرزندان امامانمون کمک میکنیم و این یه افتخار بزرگه

این که بتونیم تسلایی باشیم بر داغ دل اهل بیت

...

این رو هم یاد گرفتم که معصوم (ع) فرمودند که در هر داغ و غمی که داشتید برای هر چیزی

( مثلا دزد گوشیتون رو دزدیده ) و اگر غمگینید یا گریه میکنید نیت کنید که برای پدرم حسین (ع)

ناراحتید و برای اون گریه کنید .

...

باز هم حرف هست اما ذهن یاری نمیکنه و جو اینجایی که دارم توش مینویسم

هم اعصابم آروم نیست و هم اطرافم شلوغه

...

امشب شب شهادت بیبی دوعالم سیده نسائ عالمین بنت نبی راضیه مرضیه طاهره مطهره انسیه محدثه زهرا ، فاطمه سلام الله علیها ست

این بانوی الهی بی شک تفسیر تمام خلقته

و بی شک فلسفه تمام عبودیته

انشالله که خودش هم در این دنیا و هم در اون دنیا دستمون رو بگیره

و خودش خداییمون کنه

خطالب به ایشان باید عرض کنم که

مادرم میدانم که بی شک مهر مادری هر بی محبتی و هر کم لطفی را از چشمان مادری دور میکند

میدانم که من کم لطف بودم و بی محبت

اما میدانم که تو هم در بی نهایت لطفی و محبت

هرچقدر که من بد باشم

تو بیشتر خوبی

پس دستم را بگیر .

...

التماس دعا

یاعلی

یا فاطمه

م.محمد.م.م 


,,,,
  • میر محمد مطهری موید